Saturday, November 24, 2007

خدايا

از وقتي يادمه يك آرزو داشتم. يك اسب. گمونم از 10 سالگي شبها كه ميخواستم بخوابم به يك اسب فكر ميكردم كه داره از پرچينها ميپره و من هم روش سوارم. وسط راه هم يك رودي بود و جوب آبي و ... . حالا جالبه خدا چقدر منو دوست داره. ما قراره چون شبها ماشين گيرمون نمي ياد يك خر بخريم. چون اسب محوطه باز ميخواد. ترافيك تهران هم نميزاره. اينه كه خر رو بگيريم ببينيم چي ميشه. خدايا متشكرم. واقعا متشكرم. خيلي خيلي. خيلي خيلي. گمونم بايد يك سري برم پيش خدا. خيلي حرف دارم.

No comments: